دوستت داشت اما... (End)
پیش نویس ایمیل هایش را باز کرد و دوباره شروع به نوشتن کرد...
مانند همیشه، اما اینبار یک چیزی فرق داشت؛
نه خبری از تعریف کردن بود، و نه خبری از ذوق و شوق داخل نوشته هایش...
نه از روزش گفت، نه از خاطراتش و نه از امید به دست آوردنش...
فقط نوشت... هر آنچه که میخواست بگوید، هر آنچه که میخواست انجام دهد، نشان دهد... اما هرگز توان و قدرت به زبان آوردنش نبود،
تنها دو کلمه بود، دو کلمه برای ابراز هر آنچه که در دلش نهفته است...
اما الان، آن دو کلمه تبدیل شدند به ده ها جمله و نوشته...
دستانش آرام و قرار نداشتند، انگار پریشان بودند، لرزان، و هراسان...
میان نوشته هایش... لحظه ای مکث کرد.
"ایـ... این کار... درسته... ؟"
شک و تردید به قلبش نفوذ کرد...
انگار مانند ویروسی چیزی تمام وجودت را بگیرد؛
حال دیگر شک و تردید، تبدیل به اضطراب و هراسی وحشت آمیز تبدیل شده بود...
به خودش که آمد، بیشتر از آنچه باید بیان میکرد را دیگر نوشته بود...
پشیمان نبود، فقط در عجب بود، دیگر آن حس را نداشت، دیگر از اعتراف کردن نمیترسید، حال تمام هر آنچه بود و نبود را گفته بود، تمام احساسش، تمام وجودش را درون کلمات ریخته بود...
لحظه ای شعله ی کوچکی در وجودش شکل گرفت، خوشحال بود که بالاخره توانست تمام هر چه میخواست را بیان کرده بود، اکنون دگر میتوانست اسم این کارش را "اعتراف" بگذارد...
منتها قسمت غم انگیرش اینجا بود که دیگر زیادی دیر شده بود، زیادی برای اعتراف کردن دیر کرده بود...
حال دیگر یک جمله ی دیگر میتوانست بنویسد، در پایان هر داستانی همیشه قسمتی است به نام "خداحافظی"
اما ایندفعه فرق داشت؛ خداحافظی اش، برای همیشه بود...
دیگر هیچ امیدی برای دیداری دوباره نمانده بود؛
ناراحت بود، اما از آخرین اشتباهی که قرار بود انجام دهد، رضایت داشت...
مانند همیشه، اما اینبار یک چیزی فرق داشت؛
نه خبری از تعریف کردن بود، و نه خبری از ذوق و شوق داخل نوشته هایش...
نه از روزش گفت، نه از خاطراتش و نه از امید به دست آوردنش...
فقط نوشت... هر آنچه که میخواست بگوید، هر آنچه که میخواست انجام دهد، نشان دهد... اما هرگز توان و قدرت به زبان آوردنش نبود،
تنها دو کلمه بود، دو کلمه برای ابراز هر آنچه که در دلش نهفته است...
اما الان، آن دو کلمه تبدیل شدند به ده ها جمله و نوشته...
دستانش آرام و قرار نداشتند، انگار پریشان بودند، لرزان، و هراسان...
میان نوشته هایش... لحظه ای مکث کرد.
"ایـ... این کار... درسته... ؟"
شک و تردید به قلبش نفوذ کرد...
انگار مانند ویروسی چیزی تمام وجودت را بگیرد؛
حال دیگر شک و تردید، تبدیل به اضطراب و هراسی وحشت آمیز تبدیل شده بود...
به خودش که آمد، بیشتر از آنچه باید بیان میکرد را دیگر نوشته بود...
پشیمان نبود، فقط در عجب بود، دیگر آن حس را نداشت، دیگر از اعتراف کردن نمیترسید، حال تمام هر آنچه بود و نبود را گفته بود، تمام احساسش، تمام وجودش را درون کلمات ریخته بود...
لحظه ای شعله ی کوچکی در وجودش شکل گرفت، خوشحال بود که بالاخره توانست تمام هر چه میخواست را بیان کرده بود، اکنون دگر میتوانست اسم این کارش را "اعتراف" بگذارد...
منتها قسمت غم انگیرش اینجا بود که دیگر زیادی دیر شده بود، زیادی برای اعتراف کردن دیر کرده بود...
حال دیگر یک جمله ی دیگر میتوانست بنویسد، در پایان هر داستانی همیشه قسمتی است به نام "خداحافظی"
اما ایندفعه فرق داشت؛ خداحافظی اش، برای همیشه بود...
دیگر هیچ امیدی برای دیداری دوباره نمانده بود؛
ناراحت بود، اما از آخرین اشتباهی که قرار بود انجام دهد، رضایت داشت...
- ۵.۵k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط